۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

کمی در باب دنیای مجازی - 1: سوء تفاهمات !



در دنیای مجازی یکی از اتفاقاتی که غالبا رخ می دهد پیدایش مخاطبانی است
بی نام و نشان که نه دیدیشان و نه حتی ردی از آشنایی دارید اما این که چیز
بدی نیست، حادثه بد آن است که گاهی کسی با نامی مستعاری -کسی که تو را
می شناسد و از احوالاتت با خبر است!- برایت کامنت می گذارد ...

این را گفتم حادثه بد زیرا در بسیاری از موارد سوءتفاهمات ایجاد شده از
این طریق بسیار زیاد و دردناک و جبران ناپذیر است! بلاگ نویس در این حال
همیشه باید هشیار و عاقل باشد چرا که در اغلب موارد این بلاگ نویس سریعا برای
خود مصداق سازی می کند که بله این کامنت با نام مستعار، فلانی بوده و سریعا
همین مصداق سازی باعث سوء تفاهماتی می شود جبران ناپذیر ...

پس حواسمان باشد در مورد کامنت هایی با
نام های مستعار و ناشناس هرگز تا وقتی مطمئن
نشده ایم مصداق سازی نکنیم
...

ایضا این مورد می تواند برای کامنت هایی با اسم هم تکرار شود
که چه بسا افرادی برای بر هم زدن رابطه ای با اسم های دیگران
در بلاگ های مختلف کامنت می گذارند و غالبا بر اساس این عادت
بد ما ایرانی ها که عادت نداریم رک و صریح و پوست کنده و رو در رو
حرف هایمان را بزنیم چه بسا روابطی که دچار این سوء تفاهم از بین
رفته اند که کاری ندارد که من با اسامی مجتبی، مصطفی، گابریل، الیزابت
تریز، مرد دانش، مجید، سوسن و ... در بلاگهایی کامنت بگذارم!

پس یادمان باشد که حتی در صورتی که از
کامنت رفیقی در پستی رنجیدیم سریعا با خود وی
از صحت و سقم نظرش آگاه شویم ...



*. «کمی در باب دنیای مجازی» حکایت از واگویه هایم دارد در باب این دنیای عجیب نت و بلاگ نویسی که خرمنی است از تجربه های خود و دوستانم در این محیط ...

*. در آینده بیشتر خواهم نوشت ...

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

تیکه ها و سوتی ها -5: کچل!








سرشو ته ریشی زده بود !!!!
(بخشی از دیالوگ یکی از رفقا!)




*. یکی از سوتی های بامزه ای بود که شنیدم ....

*. استتیوس این روزهای من: خسته و داغون و درمونده از این زمان لا مصبی که می گذره و کلی کاره که داره تل انبار میشه و مونده ...

*. امروز روز فوق العاده روحیه بخشی بود، یک رجعت، یک عالمه انرژی، کلی ایده و باز هم دغدغه هایی ناب از جنس مهندسی فرهنگی! ممنون از همه بچه ها! ممنون از این همه حضور ...

*. می خوام بلاگی بنویسم در باب دوستی ها، منتظر باشید !!!

*. عکس مربوط به ایکیو سان شخصیت محبوب کارتونی بچگی های ما
عکاس: هیدئو فوروساوا

*. ...

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

ادای دین - 8: پدر ...








از صبح تا به حال دارم به قلمم مستبدانه دستور می دهم که بنویسد!

بنویسد از این روز! از شما چه پنهان شکنجه اش هم کردم!

سرش را تراشیدم! نوکش را شکستم! به این ور و آن ور پرتش کردم!

التماسش کردم! زدمش! دست سرش کشیدم! ... نشد که نشد!


خسته شدم ازش! باید خودم دست به کار می شدم! قلم است بنده خدا!

مسئولیت دارد! به نامش قسم می خورند! سخت است برایش بی خود

و بی جهت عنانش را به دست من دهد آن هم برای نوشتن از مرد!

در همان بحبوحه شکنجه هایش حرفش را زد! داشتم برایش از مردی

می گفتم: از استواری، غرور، از قدرت! ناگهان به حرف آمد و فریاد زد!

بیتی از خودم را تحویل خودم داد:

«مرد نیستی که بگویمت این بار/بی خود که مرد هم قافیه درد نیست

-چقدر سخت است که کسی حرف و سخن خود آدمی را در شرایطی

سخت تحویل خود آدم دهد!- عصبانی بودم زدمش! تحقیرش کردم! ...

اما حالا که آرام شده ام می بینم حق دارد!

من کجا و نوشتن از مردی کجا!؟


های خدا!

درد بر من ریز و درمانش مکن!

می خواهم مرد شوم ...





*. پدر همیشه نماد قدرت است! در هر دورانی از زندگی به گونه ای و به شکلی و به وسیله فهمی: در دوران کودکی قدرتش در بازوانش است! وقتی با تو کشتی می گیرد و یا حتی وقتی گوشت و نخود و لوبیای آبگوشت را می کوبد! در دوران نوجوانی نماد غرور است! نماد حمایت! در دوران جوانی قدرتش را در ثبات فکری اش می بینی و در تمامی دردها و رنج هایی که برای تو می کشد و کشیده است و نقطه اشتراک همه آنها این است که پدر همیشه نماد است! یک اسطوره ابدی!


*. اگر می خواهید بدانید که پدر چیست و عظمتش در چیست حتما اینجا را سر بزنید

ضمنا پیشنهاد می کنم این دو نوشته را هم از دست ندهید (+) و (+)

از همینجا هم این روز رو به دو پدر عزیز تبریک می گویم: مجید و رضا


*. پدران بر سه گونه اند: بعضی پدران پروسه پدر شدنشان بی خود است، در لذتی پوچ و هم خوابگی با زنی (مادری!) به ناگاه پدر می شوند و فقط تا آخر عمر این نام را یدک می شکند، اینها در واقعپدر نیستند! جنایتکارن! مصداق بارز این شعر فروغ که «پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی!» بعضی پدران نه نطفه ای را در بدنی شکل داده اند و نه کالبد انسانی را شکل داده اند بلکه پدران معنویند و اما بعضی پدرها در فرزندشان نیز نطفه ای را شکل می دهند! نطفه تفکر، نطفه آگاهی، نطفه مردانگی و اینان پدرند! پدر! و پدر من نیز از همین قماش پدرانی است که در من جوانه زد، مرا رشد داد و من میراث دار این ارث پدرم -آگاهی!-


*. ...



۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تلنگری به خودم -1: پی نکته هایی به پست قبل



این پست عکس ندارد!



پی نکته هایی بر پست قبلی:

با توجه به کامنت ها و بازخوردهایی که از پست قبلی این بلاگ -که به قول ظریفی جنجالی بود!- لازم دانستم تا نکتی -نکت جمع مکسر نکته هاست!- هر چند کوتاه اما ضروری را ذکر کنم:

اول اینکه موضوع اصلی اون پست نوع ادبیات و رفتارها بود! ادبیاتی که به فیلم های فارسی دهه پنجاه -خاصه فیلم های معروف به کلاه مخملیها و اون مستی ها و عربده کشی ها و فحش ها و کل کل هاش- بیشتر شبیه بود تا به ادبیات مردان سیاسی این تمدن 2500 ساله! که این روزها متاسفانه ادبیات سیاسی کشورمون داره سخیف میشه -تاکید می کنم سخیف!- بحث منم سر این قضیه است! این قضیه ای که نه جناحی است و نه حتی سیاسی که ریشه ای صد در صد فرهنگی داره! برخی دوستان به اشتباه فکر کردند پست قبل، پستی سیاسی و حتی جناحی بود که لازم است توضیح دهم دغدغه پست قبل فرهنگی بود!
حالا اگر کسی بر سر وجود و پیدایش این پدیده شوم -که بر اساس آنچه که من می دانم از زمان فاجار تا الان بوده و متاسفانه رشد روزافزون و نمایی ای داشته- در ادبیات سیاسی و فراتر از آن در فرهنگ سیاسی کشورمان بحث دارد از این مقال جداست.

و اما دومین نکته اینکه عده ای حرف های من رو در اون پست توهین آمیز خوانده بودن! لازم می دونم که توضیح بدم که تمامی دیالوگ ها عینا از حوادث نشات گرفته -حتی لفظ و واژه سخیفه پفیوز!- که من راوی این داستان بودم
عده ای سریعا قضیه رو -به اشتباه- جناحی دیدند و در تحلیلشون ارائه کردند که شماها که قانون رو رعایت نمی کنین و چه و چه، چرا حرف می زنین که این تحلیل و بعضا اتهام(!) -حتی اگر درست باشد!- باز هم تنها توجیهی است بر صورت مساله و بعضا تغیر و رد شدن از صورت مساله که اثبات شی نفی ما ادا نمی کند! -یعنی تلاش و حتی اثبات این قضیه که سوال کننده فردی قانون شکن، بی شعور، هتاک و ... است بازهم نفی وجود صورت مساله را نمی کند!-

و اما سومین نکته اینکه اشخاصی تذکر داده بودند که ایراد نگیرید و هدف شما ایراد گرفتن شده و یا دوستی تذکر داد که ایرادات رو نباید تابلو کرد و باید تلاش کنیم برا رفعش و سیاه نمایی نکنیم و اینکه خب شما بودین تو مجلس چه می کردین و ...
خدمت این دوستان باید عارض شوم که:
اولا اگر از من خواسته هم بشه -فکرشو بکنین! هاهاها!- که به مجلس برم وقتی بدونم که نمی تونم نمی رم!
دوما اینکه چرا ایراد نگیریم!؟ به قول عزیزی در کامنت ها حق داریم که ایراد بگیریم! مجلس خانه ملت است!
سوما اینکه گاهی واقعیت ها تلخه، سیاهه! من سیاه نمایی نکردم که واقعیت این قضیه فرهنگی سیاهه! قبول دارم که هر واقعیتی رو نباید گفت! ظریفی به درست اشاره کرد که تابلو کردن تلخی ها گاهی هم اثرات منفی داره! قبول دارم اما کمی هم به این مساله فکر کنیم که نگارنده پست قبلی کمی -تاکید می کنم کمی- صاحب اندکی شعور است و فکر کرده! لازم دانستم تاکید کنم که برای بسیاری از پست های بلاگم -البته نه همه آنها- وقت زیادی می گذارم -همین پست را تقریبا دو ساعت و سی و هفت دقیقه تا به الان وقت گذاشتم!- و اعلام می کنم که کاملا در نوشتن پست قبلی حساب سود و زیان کردم و پست را آپ کردم ...

و در آخر اینکه از تمامی عزیزانی که در پست قبل کامنت گذاشتن خاصه نه چندان غریبه گرامی، طاهای گرامی و سین جیم عزیز که حرف هایشان را صریح و بی پرده ابراز کردند و نیز از
رضای عزیز که دقایقی از وقت گرانبهایش را برای نقد با صراحت آنچه که نوشته بودم گذاشت قلبا و کتبا تشکر می کنم که نمی دانید وقتی می آیید و بی پرده و صریح می نویسید چقد خوشحال می شوم!


*. مدت هاست به دنبال زمانی و فرصتی هستم برای نوشتن درباره بسیاری مسایل، عاجزانه خواهش می کنم دعا کنید زمانش و فرصتش در همین چند وقته ایجاد شود که نگرانم که تاریخ مصرف این دغدغه هایم تمام شود و بسوزند! دغدغه هایی چون:
- مسئولیت نوشتن در محیطی به مختصات بلاگ
- دوستی، عشق و مسئولیت عاشق و معشوق
- حاشیه های پر رنگ تر از متن و فرهنگ حواشی گری ما ایرانی ها
- معرفی و به گزینه های کتابهای این دوران
- امور خیریه: ترحم یا وظیفه!؟
- نوشتن برای خود یا مخاطب!؟
- ...

*. برچسب «تلنگری به خودم» برچسب جدیدی است! پست هایی با این برچسب برای تلنگر زدن به خودم نوشته می شوند! اولین تلنگر به خودم و دلیل اصلی برای این پست این بود که بدانم که چقدر مخاطبان فهیمی دارم و فکر کنم به
مسئولیت نوشتن!

*. این پست بالاخره بعد از 3 ساعت و 43 دقیقه آپ شد!



۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

به گزین ها - 9: دیالوگ فیلم




این پست عکس ندارد!!


بخشی از دیالوگ های یک فیلم قدیمی:

(نمای داخلی - علی در حال سخنرانی در پشت تریبون)
- مثل آقای كوچك ‌اف كه ریشه روسی دارد و نام كوچك ‌اف را به كوچك‌زاده تبدیل كرد ...
(به ناگاه جمعیت شلوغ می شود، از میان جمعیت فردی به قصد زدن علی می دود و قصد پرتاب شی ای را به علی می کند که جمعیت جلویش را می گیرد)
- (یکی از میان جمعیت فریاد می زند) خفه شو! بتمرگ! پفیوز!
(آرام آرام تصاویر سیاه و سفید می شود و به سیاهی دیزالو می شود)
(نمای خارجی -همان موقع بیرون ساختمان)
عده ای آن بیرون فریاد می زنند باید به توپ ببندیمشان!
...




*. فیلمه قشنگی است! البته خب مثل اغلب فیلم های ایرانی ارزش دیدن ندارد اما خب چه کنیم دیگه تو این اوضاع رو به موت سینمای ایران همینم غنیمته! فیلم یه فیلمه طنزه البته از نوع طنز تلخ! البته فیلم خب فیلم خانوادگی نیست چون توش الفاظ رکیکی استفاده میشه که اتفاقا خیلی از منتقدا هم به این قضیه اشاره کردن. القصه داستان چفت و بست خیلی خوبی نداره البته بعضی منتقدا همین موضوع رو هم یک نقطه قوت گرفتن و گفتن اتفاقا فیلم نامه نویس برای نشان دادن آشفتگی اوضاع به عمد این کار رو کرده. القصه اگه فیلم به دستتون رسید و وقت داشتین ببینینش جالبه!

*. عکس هایی از پشت صحنه های این فیلم رو هم می تونین اینجا ببینین (+) (+) (+)

*. راستی یه عذرخواهی از بابت الفاظ رکیکی که مورد استفاده قرار گرفت چون باید عینا از دیالوگ های فیلم نقل می کردم مجبور شدم بیارمشون ...


*. داستان فیلم هم طوریه که دو نفر دعوا دارن و این وسط بازیگر نقش اول هیچ اهمیتی نداره! خیلی جالبه از این نوع شخصیت پردازی این فیلم خوشم اومد که نقش اول این وسط فقط اسم نقش اول و قهرمان رو یدک می کشه اما هیچ نشانی از داشتن نقش اول درش دیده نمیشه حتی در خیلی از صحنه ها اصلا حضور نداره این نقش اول و فقط از دیالوگهای نقش های دیگه فیلم می شنوی که یه نقش اولی هم وجود داشته در این داستان!

*. راستی اسم فیلم رو نمی دونم میشه اگه کسی میدونه بگه!؟













۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

ادای دین - 6: مظنونی به نام سین جیم !!



مدت هاست به دنبال بهانه ای می گردم برای ادای دین به دوستان مهربان تر از برگ و دوستان جانی -چه ایهامی داره!- نشستن روز چهارشنبه دو هفته پیش در سر آخرین کلاس دوران کارشناسی این بهونه رو دستم داد اما حوادثی باعث شد تا نتونم بنویسم و همینطور این ننوشتن ها رو دلم سنگینی می کرد تا اینکه دیشب کامنت یکی از همین بهترین ها این بهونه رو داد به دستم که ادای دینی کنم بهش از ته دل ...

سین جیم

سجاد جدیدساز


-حقیقت نمی دونم چی بگم رفیق!

احتیاج به تعریف نداری!

تو یکی از منان منی!

می فهمی!؟ تو خود منی!-

فقط به احترامت یک دقیقه می ایستم

و بلند بلند میگم: هاهاهاهاهاهاهاها!





*. سجاد جدیدساز از اون دسته رفقاییه که درسته سن رفاقتمون به سه سالم نمی ره اما عمقش زیاده! ریشه داره! از اون دسته رفقای شادی و خاصه غم! از اون دسته رفقایی که تو رو برا خودت می خواد! نه برا خنده هات حتی برا غمات!
یکی از زیباییهای دوستی ما هم اینه که در عین اینکه به لحاظ اعتقادات سیاسی شاید در دو طرف طیف باشیم و کلا دیدگاهامون در تضاد باشه اما رفیقیم! رفیق! از اون دست رفاقتهایی که فراتر از این نگاه هاست!

*. چون اجازه نداشتم از سین جیم گرامی عکسی بذارم در نتیجه خب از عکسی استفاده کردم که شناسایی نشه! هاهاها

*. از دوستان تقاضا دارم تا اگه یادگاری ای می خواهند بگذارند برای سجاد اینجا بنویسند ...

*. برای اینکه کمی هم شاد بشین کامنت های من و مصطفی رو در پست قبل براتون میارم جالبه! کاملشو برید بخونین از اینجا:
- سجاد: حالم رو به هم زدی! نمی خواستم نظر بدم! ولی فقط خواستم بگم که دیگه نمیام! بدرود تا ابد!
- من: رفیق ناراحت نباش! جاش یه بار دیگه متنو بخون چون جوابت ربطی به این پست نداشت !!!
- مصطفی: ای بابا خدا بگم چی کارت کنه صابر خدا سوسکت کنه! این رو در دفاع از حقوق شهروندی سین. جیم گفتم! خدا به همه ی ما صبر بده! به من یکمی پول هم بده. ولی به شما ها نه میرید معتاد می شین خودتون رو هم بد بخت می کنین.
- من: آقا مگه من چیزی گفتم فقط اوصیه به قرائت مجدد! نه دقت نکردی اوصیه! در ضمن خدا به شما پول بده به ما اصلا هیچی نده ما راضی ایم ...
- مصطفی: اوصیکم به کار و تلاش فی امرکم! تا شاید پولدار شوید!
- من: یا سین جیم! اوصیک بجهد فی امرک! لعلک فلوس موجود !
- مصطفی: یا ایهاالسین . جین! و ان کان فی بینک و بین صابر مسائلاٌ مجهوله او مشکلاهٌ معدوده، لا تبتغی ولا تجادلوه! اعلم ان صابراً لا شی موجود فی مخه و لا فکراٌ فی ذهنه! و لا تحزن فان الله کان رئوفاً رحیما.
- من: و اذ قال مصطفی انت (یا صابر!) احمق و بی مخ! صابر ما انزلنا علیک المصطفی لتشقی! ان هذا المصطفی شقی و هو جری! و اذ نادا للمصطفی هوی ! انت افهم!؟ و قال لک یا صابر بگذر! و اذا خاطبهم المصطفی قال هاهاها!!!
- مصطفی: لا تفرح یا صابر! انت معلوم الحال و مجهول العقل! فان قالت ها ها ها انی اقول لک زهر مار!!!
- من: هاهاها!
- سین جیم: ان بینی و بین صابر هیچ مشکل و لا مجادله!
و این داستان ادامه دارد (!؟) ...

*. عکس مربوط به سفر مشهده با بچه های دانشگاه از شاهکارهای مصطفی






۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

لحظه ای تامل - 12 : چقدر فاصله است میان تهران تا مدینه !





و دیشب دوباره از تنگنای کابوس های وحشت زا و از تفکر بر آنچه بر مردمان این دیار می گذرد بر خود می پیچیدم که ناگهان سفر کردم و رفتم به یثرب –که اینک به پاس قدوم مبارکه حضرتش آن را مدینه النبی نام نهادند!- و مردی را یافتم که مبعوث شده بود لاتمم مکارم الاخلاق! و آری اخلاق! این گمگشته مظلوم این روزها و دیدم که چگونه آن یگانه مرد راهبر برای تحقق ایده آلش و برای رساندن جامعه اش از واقعیت واهی به حقیقت والا نه لب به عدالت گشود و نه دست به شمشیر! نه شعاری از قانون داد و نه توسلی به زور برای سعادت!

بلکه ابتدا بستری ساخت و زیر بنایی رواج داد به حکم اخلاق و سپس در زیر این بستر مطلق اخلاق بنای عدالت و قانون و قصر با شکوه جامعه النبی را بنا نمود و آن گاه توانست تا مکتبی فراگیر را فریاد کند!

و آن گاه آمدم. از مدینه النبی به تهران! به ام القرای جهان تشیع! -و عجب ترکیب زشتی است گاهی!- و دیدم که این بار با شعار عدالت و با شمشیر برنده قانون –و بی هیچ بستر و زیر بنایی!- سعی در نهادینه کردن حکومتی دارند با همان ایده آل ها و آرمان ها و چقدر فاصله دیدم بین مدینه النبی و تهران که آنجا از اخلاق به عدالت رسید و اینجا از عدالت –که می دانم نمی تواند به اخلاق برسد!-


و چقدر فاصله است بین تهران تا مدینه النبی!
و چقدر فاصله است ...



*. این پست نوشته ای بود برای حدود دو سه ماه پیش! اون موقع هنوز شاهکاری به نام گشت نسبت زاده نشده بود اگر نه نمی دونم چی می نوشتم!!

*. و اما بعد ...
پستی ویژه با عنوان تیکه ها و سوتی ها در راه است ...
سوتی ای دادیم در حد بنز! -بنز باید لنگ بندازه مقابلش!-
توضیحات باشه برا بعد!

*. ...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

من و تو - 8: و ناگاه امتحانات ...





و من در رویاهای خودم تو را شبیه سازی می کنم!

ولی چه سود که در تحلیل سیستم بودنت زبانم قاصر

است که کلمه ای ندارم!


عمری است کارآموز چشمان مست تو

در انتظار پایان این پروژه پایانیمم

و هنوز هم به فکر تمدید این کارآموزی لذت بخش!


و آه از آن برق نگاهت که در بوته آزمایش گذاشتتم!

و در این میانه تنم در تربیت حمل و نقل این همه

آه و اندوه و حسرت و رویا، تنها درسی که

آموخته است روش های تولید اشک است!


و من اینگونه به سمت امتحانات آخرین سال

بودنم در این دانشگاه بی تو می روم!





*. توضیحی درباره عکس بالا:

یعنی خدا رو شکر که در این دوران بامزه و پر هیجان زندگی می کنم که هر روز حادثه ای و حریتی و خریتی و ... بگذریم!

از امروز صبح سایت بلاگفا فیل تر شد! وای خدا! هاهاها! ته خندن اینا! نمی دونم ما رو اسکل کردن یا واقعا اینقدر خرن! گفتم خر آقا!؟ نه خر شرف داره .... هاهاها! می زنی بلاگفا این عکس بالا می یاد بعد توش دقت می کنی می بینی تو ردیف دوم از سمت چپ تو بخش شبکه اجتماعی عنوان دومش بلاگفاست! به عنوان سایت مفید معرفی شده بعد فیل تر شده! بابا دمتون گرم!

(متن بالا با لحن یکی از رفقاست! توهیناشم برا خودشه!)


*. یه زمانی رفیقم ناراحت بود و می گفت این صفحه فیل ترینگ جدید نوعی دزدیه و خلاصه داشت تحلیل می کرد بهش گفتم که رفیق ناشکری نکن اینجوری حداقل می فهمی چندتا سایت فیلتر نیستن تو اینترنت! حالا همون رفیقم زنگ زده چندتا بد و بیراه نثارم کرده می گه دیدی اونام داره فیل تر می شه!


*. امروز روز خوبی بود! خوب! می فهمی!؟ برای مدتی کلی از ته دل خندیدیم! دوستان می خندیدن و من از خندیدنشون خدا رو شکر می کردم! خدایا این شادی هارو از من نگیر ...


*. امروز تو اتوبوس به غزلی نغز بر خوردم از حضرت حافظ، توش نوشته بود:


دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود !


دقت دارین یه جوری گفته سفری انگار معتاد بوده!!!

حافظو عشقه!


*. هاهاها


*. ...


*. بعدا نوشت بالاخره در ساعت 10:10 شب از فیل تر در اومد ...




۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

ادای دین - 5 و به گزین ها - 8: شریعتی بزرگ ...





... و برادر! ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه به نام او سرکشید و شمشیرها بر رویشان آیات جهاد به سویمان آخته شد. و باز از ثمره غارت ما به دست جور، بیت المال ها سرشار شد و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و روسای قبایلشان بردند و مردانمان را به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام " زکات" غارت کردند.

قدرتی به وجود آمده بود که در جامه توحید، همان بتها را پنهان داشت و در معبد و محراب " الله" آن آتشهای فریب را برافروخته بود. و باز همان چهره های قارونی و فرعونی که به نام خلافت الله و خلافت رسول الله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه ی شرع نواختند. ما باز به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم. دیگر بار مبارزات عظیم، محرابهای بزرگ و قصرهای پرشکوه و کاخ سبز دمشق و دارالخلافه هزار و یک شب بغداد، به قیمت خون و زندگی ما سر کشید و این بار به نام " الله".

دیگر باور کردیم راه نجاتی نیست و سرنوشت محتوممان، بردگی و قربانی شدن است. آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاهچالهایش می پوسیم و همه برادرانمان و مزرعه ها و هستی ما قتل عام و غارت شده، من و او- آن پیامبر- هردو قربانی شده ایم؟

به کجا باید می رفتم؟ به معبدهایی که همواره همدست قدرتها و فریبها بودند؟ به رهبران و مدعیان آزادی و ملیتم؟ - اینها همه، کسانی بودند که در حکومت انقلاب جدید، قدرتهای خانوادگیشان را در خراسان و سیستان و گرگان از دست داده بودند و اکنون برای بدست آوردن حکومت خانوادگی و نظام جاهلیشان می جنگیدند. – به مساجد؟ چه تفاوتی بود میان این مساجد و آن معابد؟

ناگهان دیدم برادر! که شمشیرهایی که بر سینه شان آیات جهاد حک شده بود و معابدی که سرشار از سرود و نیایش " الله" بود و ماءذنه هایی که اذان توحید می گفت و چهره های مقدسی که به نام خلافت و به نام امامت و ادامه سنت آن پیام آور، دست اندرکار بودند و ما را به بردگی و قتل عام گرفته بودند، پیش از من کس دیگری را قربانی مظلوم این شمشیرها و محرابها کردند:" علی"! ....


آری اینچنین بود برادر - دکتر علی شریعتی




*. شریعتی از آن دست انسانهایی است که تعریفش در چهارچوب زمان و مکان نمی گنجد! شریعتی مرد زمان خویش نبود که مرد هیچ زمانی نبود! شاید به زعم این حقیر محدود کردن او در بعد زمان خیانتی است به او و اندیشه هایش!


*. شریعتی از آن دست انسانهای تاثیرگذار در زندگی من است و این پست در عین شرمساری و شرمندگی ادای دینی است هر چند حقیر و پست و صفر به او! که می دانم همان قامت راست او در مقابل این همه صفر عظمتی بی نهایت به این صفرها می دهد درست مثل یک و جلوش تا بینهایت صفرها ...


*. کدام کتاب را بگویم!؟ کدام سخنرانی را!؟ از کدام لذتم برایتان تعریف کنم!؟ اما پیشنهاد می کنم گوش کنید و بخوانید:

سخنرانی آری اینچنین بود ای برادر! (دانلود سخنرانی - دانلود متن)

سخنرانی پدر مادر ما متهمیم! (دانلود سخنرانی - دانلود متن)

کتاب کویر که خود دریایی است خاصه مقاله انسان خداگونه ای در تبعید!

و ...


*. چقدر خاطره برام زنده شد! انگاس! شبهای کنکور! ...

راستی هانی یادت هست برایم یک کویر هدیه گرفتی؟!

مجید تو چطور!؟ یادته هی می گفتی: صابر کویریات می خونی!؟

هاهاها


*. راستی آری برادر ...

همان بهتر که رفتی و ندیدی که دوباره و دوباره و دوباره و چه می گویم!؟ سی باره و سیصد باره تاریخ تکرار می شود؛ و دوباره شمشیرها و ...

همان به تر که رفتی و نماندی تا دق کنی !


*. عکس بالا مربوط به دوران زندان شریعتی است ...

این عکس رو دوست دارم! به چشمهای خسته ولی مصممش نگاه کنین! عظمت در نگاهش موج می زنه! این آدم ها احتیاجی ندارند ایدئولوژی هایشان را در بوق و کرنا کنند که ایدئولوژیهایشان نه از جنس مصلحت و موافقت و مماشات با قدرت است و نه از جنس حرف های بی عمل که ایدئولوژیشان را می شود از زخم های روی بدنشان و گلوله در سینه شان شناخت ...


*. می دانم طولانی شده اما اول می خواستم از اون عکس های دکتر با سیگار رو بذارم و بعد اشاره کنم که شاید به قول ظریفی سیگار کشیدن او نیز گونه ای مبارزه با ریا و ریاکاری بود، توضیحش مفصل بود! نمی دانم چرا یهو یاد این عکسش افتادم ...


*. و حرف آخر اینکه باید بدانیم که شریعتی هم انسان بود انسانی درست با تمام مختصات انسان بودن یعنی ممکن الخطا! و در این پروسه های بت سازی های ایرانیمان ذکر این نکته را لازم دانستم که به نظر من ساختن بتی مقدس از شریعتی و شریعتی ها بزرگترین جفایی است که به انسان بودنشان می کنیم ...


*. و حرف ما بعد آخر (!) اینکه خرداد عجیب است: علی، ندا، مصطفی ... (+)




۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

نیایش - 3: های های های ...


دوستی اس ام اس زد که امشب لیله الرغائبه یعنی شب آرزوها،
نوشته بود اگر دلت لرزید بدان که کسی اینجا محتاج دعاست!
نوشته بود در این شب آرزو کن!
بگذار برایش بنویسم که:

شب کدام آرزو رفیق!؟
آرزوهامان همه بر باد رفته است ...
آرزوهامان لگدماله قدرت این لاشگان کاسبکار دون شده است ...
از کدام آرزو بگویمت!؟
رفیق من!
دلم نمی تواند بلرزد! که ویرانه ایست عنکبوت زده ...
که من اکنون بر زبر این ویرانه فریاد می زنم ...

آرزویی ندارم! که نه! تنها آرزویم این است که این نعره های شب
من به گوش فلک برسد ...

آی خدایی که نشسته ای آن بالا بالاها!
بر کنگره عرشت نشسته ای و لابد هزاران فرشته تقدیس گویتند!
آیا صدای من از دیواره های قصرهایت می گذرد!؟
آیا می شنوی!؟
صدای مرا می شنوی!؟ صداهامان به کنگره عرشت می رسد!؟
صدای گریه آن کودک گدای روی پل شیخ فضل الله را می شنوی!؟
ضجه ندای مادر سهراب را شنیدی آن هنگام که رستم خنجر را فرو کرد!؟
صدای ناله مسعود سعد سلمان را در کنج قلعه مرنج می شنیدی!؟
ندای کاوه بر علیه ضحاک را چطور!؟
این همه جنگ و سیل و زلزله و بلا و درد و غم و نفرت و خشم و کینه
و ادعا و فریب و ریا و ...
های این همه را می شنوی و دم نمی زنی!؟

های و های و های که عجب صبری خدا دارد ...


نکند تو نیز ما را مشتی خس و خاشاک می دانی؟!
مشتی فتنه گر! مشتی رند لات و لامذهب و مفسد!

امان از این همه درد!

های چشمهای بستۀ عدالت!
های گوشهای ناشنوای انصاف!
"یک"سال گذشت ...
نه! یک سال که نه! یک عمر!

های چشمه های پر شور حسادت!
های هوس های بی شرم و نگاه های سرد!
یک نفر اینجا دل تنگ است ...

های حد خشن جغرافیا!
های بعد بی روح و خشک زمان!
یک نفر اینجا با خودش فرسنگ ها فاصله دارد!

های گوش های کر فلک الافلاک!
های چراغ های خاموش تنهایی!
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند!

یک نفراینجا تنهاست ...
یک نفر اینجا ...
یک نفر ...
یک ...
...




*. بزن باران به نام هر چه خوبی است ...

*. دعایم کنید که هنوز امیدم ناامید نیست ...

*. این حرف های بالا را بگذارید به پای دیوانگی های یک دیوانه!

*. عکس مربوط است به مراسم هندوها در رود گنگ ...

*. اشتباه نکنید حالم خوب است ...


۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

لحظه ای تامل - 11: وای اگه بارون بباره ...




آخ اگه بارون بباره ...



*. ...

*. یهو یاد مشهد پارسال افتادم، بارون آخر! یادتون هست!؟ ...

*. امروز از آن روزهایی بود که از شادی دوستانم شاد شدم!

*. امروز آخرین کلاس دوره کارشناسی در دانشگاه بود! آخرین کلاسی که نشستیم و مرور کردیم تمام آنچه بر ما گذشت! در آینده در پستی توضیح خواهم دادمش ...




*. پی نوشتی فقط برای مصطفی:

مصطفی ...

گفتم شاید دوباره مثل این پست بنویسی که حرفی برای گفتن نداشتم که تو خود خوب می دانی مصطفی این روزها آبستن واژگان گوناگونیم که در جنین ناپختگی ها و ناملایمات این روزگار سقط می شود و بیچاره واژه ای که بیان نشده و شکل نگرفته نابود شود! و تو خود خوب می دانی حال این روزهای مرا که خسته ام! آشفته ام! دلگیرم! ... نه! این ها همه منم و این ها همه من نیستند!
مصطفی بگذار بگویم که این پست از سر بی حرفی نبود که نمی دانستم از چه بنویسم از کدام هوای مه گرفته و غبار آلود این روزها!؟ از کدام درد!؟ از کدام دغدغه فراموش شده!؟ ... بگذار بنویسم که شاید بارانی ببارد، بارانی ببارد بر این صحرای تفت بودنم، بر این شوره زار پر خست و ساکن!
بگذار بگویم تا شاید بارانی ببارد که جوانه ای شاید ... ! جوانه ای شاید! شاید ...
بگذار بگویم که این روزها دیگر نه آهنگی مرا بیتاب لحظه های بودنم می کند و نه حتی نوای گوش نواز مریم! -این سوره بی بدیل و آرام بخش باآن ترجیع بند «قال ربک هو علی هین» دیوانه کننده اش!- که نه تک تک نفس هایم سنگینی می کند! سنگینی! می فهمی که!؟
بگذریم که باید گذشت، که چاره ای نیست جز این توجیه بی بنیان گذشتن ... !
زیاده عرضی نیست رفیق ...
صابر

و اما تو ای مخاطبی که خود را جای مصطفی نهادی یا احیانا خود را با او اشتباه گرفتی و متن را خواندی -که حق هم داری که اگر این قدر خصوصی بود که در اینجا منتشر نمی شد!- بدان که تنها جرم تو (!) مثل جرم آدمی است که در راه رد شدن به پچ پچ ها نه چندان آهسته دو نفر گوش می دهد! و بدان که صابر را در روزهای آتی شاید پر انرژی تر از روزهای قبل خواهی دید که این همان پارادوکسی است که هیچ کس از آن سر در نمی آورد که مرا با هر چند درد و غم و غصه -و چه می گویم !؟- خندان خواهی دید که حق توست ....




*. راستی این پست در دسته لحظه ای تامل هاست (!؟)



۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

افکار پریشان - 18: سگها را ول کرده اند ...!




خبرها را می خوانم، تصاویر را مرور می کنم ...
(+) (+) (+) (+) (+) (+) (+) (+) (+) (+) (+) (+)



و فکر می کنم که
چه آرمان ها که بر باد رفته است ...





*. سنگ ها را بسته اند و سگ ها را ول کرده اند ...

*. بعضی ها منظور منو از پست قبل نفهمیدند، برای همین لازم می دونم چند نکته رو ذکر کنم:
اولا اینکه اون پست خطاب به خودم بود و دوما اینکه از این باب ناراحت بودم و هستم که رفقایم ناراحت هستند که هنوز هم می گویم که صابر خاک بر سرت که نمی تونی رفقایت را بخندانی، خاک بر سر تو که این روزها رفقایت هر کدام به گونه ای ناراحتند و تو تنها می توانی نگاهشان کنی که نمی توانی حتی برای لحظه ای شادشان کنی ...

*. درباره مسابقه چند پست پیشم هم هنوز فرصت نشده جوایز رو اعلام کنم ...


*. چقدر این روزها خاطرات کابوس وار یکسال گذشته در ذهنم مرور می شود ...

*. در پست قبل نام عکاس را فراموش کردم بیارم، عکس عکسی بود از مصطفی حمزه