۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

زمان در تو خلاصه می شود ...

تنت کدام فصل است لعنتی دوست داشتنی من
تنت کدام فصل است که تا دستش زدم در من ریشه دواند
حالا هر روز توئی که جای من زندگی می کنی

دست هایت اشارت کدام بهشت است؟
سیاهی چشمانت دروازه کدام کاخ بلند؟
لبهایت هوس کدام گناه دارد لعنتی؟
آغوش باز کن ژوزفین 



*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است ...

حالا دیگر دنیا به مدار تو می چرخد ژوزفین
حالا دیگر ساعت ها به وقت تو کوک می شوند و بی قراری ها به قراری با تو برقرار می شوند
حالا دیگر باید مدام گوش به زنگ بود که مبادا نازکی دلت را به قدر پلک به هم زدنی خراش افتد

می دانی ژوزفین، شیعیان استعاره ای دارند که کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا و این را چه کسی می فهمد جز منی که حالا هر روزم توئی و مدام در کومه ذهنم می پلکی و «بی تو به سر نمی شود»

وقتی ناراحتی، حال همان ساعت بی حوصلگی را دارم که خود را تا تمام ناتمام هستی کش می دهد که مبادا یک پلک به هم زدنی هم آرامشی دست دهد و آنگاه من می مانم و آوار غمی که ریشه های هستیم را خشک می کند

به گاه خنده هایت زمان می ایستد و حالا می فهمم که چطور آدم با اشتیاق سیب حوا را تا آخرین ذره خورد 

می بینی ژوزفین!
من در تو تاریخ می خوانم، تاریخ می فهمم

گاهی چقدر دقیق -وقت هایی که حواست نیست- در تو خیره می شوم و سعی می کنم تا جز به جز خط و خال صورتت را در ذهن ذخیره کنم، «باشد برای روز مبادا!»

می بینی ژوزفین! 
حال درمانده ای را دارم که گاه و بیگاه از حیرت این حجم عظیم دوست داشتنت می خواهم به تو بگویم اما نمی شود! بیشتر لال می شوم و کمتر حرف می زنم. کاش که واژه را یارای سخن بود!

حالا دیگر من مانده ام و کوله باری خاطره، سنگینی بار ذره ذره نبودنت، هزاران عکس و رنگ و بو، همهمه ای عجیب از نفس ها و آواها، هرم لمس تماشای حیرتت، سرکشی زمان به گاه حضورت و دل، و دل، و امان از دل!

حالا اما من مانده ام و شب، لعنتی حتی مهتاب هم ندارد که آدمی چشم بدوزد و غرق شود و مجنونی لبخند سر دهد، ابری است و نم گرفته و مه آلود و به همین اندازه وهم انگیز!




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)